دیشب نمیدونم بابام حرفو ازکجا شروع کرد که...
حرفش رسید به اینکه یه دوستی داره یه دختر داره و اینا....مثل زهرا..
هر روز هم دخترشو میبره دانشگاه میاره...انگارزیاده مزاحماش..
خلاصه رسید به اینکه گف بهم پدرش تورو چندماه پیش
تو یه پروژه کار میکردی دیده تورو واز اخلاق و رفتارت خوشش اومده بوده
منم دیدمش ولی دیگه دخترشو ندیدم که...(برامم اهمیت نداره)
بالاخره نمیدونم بین اینا چی گذشته بود
بابام با من من گفت دختر خوبیه و اینا..!!! بابای من از این حرفا نمیزد
شنیدم به مامان میگفت دوستش گفته کاش دامادی مثل پسر تو
در آینده نصیبم بشه...!!!
سر شام من حرف نمیزنم مثل خر داشتم می خوردم زیاد حواسم نبود
یدفعه گفت فردا شب یعنی امشب دعوتیم خونشون شام!!!
گفتم برا چی؟گفتم دوستمه به زور دعوت کرد دیگه...
گفتم ببین بابا مارو سیاه نکن. من نیستم...
بعد کلی حرف و تعریف... من جوش آوردم دیگه..
آخه از طرفی خستگی کار بعد درسو دانشگاه از همه مهمتر زهرا که....؟!
الان مخم اینطور درگیر بود بعد این حرفارو بشنوی دیگه...
خلاصه حرفی نزدم رفتم اتاقم خوابیدم صبحم نمازو خوندم
همونطوری رفتم دانشگا
فک کنم نگا نکردم قیافمو ببینم چجوریه.!
الانم از باشگاه اومدم این 1هفته سرما خوردگی 2کیلو وزنمو پایین آورده بود
اصلا نمی تونستم چیزی بخورم...بعد اعصابتم داغون شه...
میگم چرا بابام چند روز بود خیلی مهربون شده بود!!!
مامانم چیزی نمیگه انگار از دلم خبر داره میدونه عشق من زهراست
خلاصه الانم گفتم برید شام من نمیام کار دارم...دارم خودم شام درست میکنم!
دیشبم گفتم آقاجون من هر وقت زن بخوام خودم بهت میگم
در ضمن میدونید که خودم انتخاب میکنم.گفت باشه
کاش زهرا باهام خوب بود کاش زهرا.....حی
زهرا؟