امروز از بیمارستان مرخص شدم
هی خدا چقد بلا قراره سرم بیاد
جمعه شب از 8شب تا شنبه 4بعد از ظهر خواب بودم
سرم داشت میترکید 7تا قرص آرام بخش خوردم
4تا هم قرص خواب آور داشتم دیوونه میشدم خوردم تا بخوابم راحت باشم
اونام دزشون بالا بوده و هم فشار اومده پایین کسیم نبود خونه
فردا عصر خواهرم وقتی میاد میبینه کناره میزم افتادم
اصلا یادم نیس چیزی بعد برده منو بیمارستان
اونجا آزمایش خونو اینا بعد معدمو شستشو دادن
البته اثری از قرصا نمونده بود
تا اینکه امروز اومدم خونه دکتر میگفت اگه چندساعتم میموندی
کارت ساخته بود هوشیاریم کم بوده مثل اینکه
میگفت همین طوری میموندی اغما ...
میدونم آخرش اینجوری میمیرم فقط خدا کنه زودتر تا زهرارو ناراحت نکنم دیگه
تصمیم گرفتم برم نیویورک
میرم آنکارا از اونجا نیویورک دیگه نمی تونم بمونم عشقمو ناراحت کنم
بذار هرکیم هر چی می خواد بگه خدا خودش میدونه
من فقط یک دهم اون حرفارو که رفتن به زهرا گفتنو گفتم
اونم فقط اینکه گفتم زهرا با کسی نیست حتی من
نمی تونم بمونمو عشقمو دوست نداشته باشم بهترین راه رفتنه
حالا که عشقم ازم ناراحته حتی حاظر نیس حرفمو بشنوه
ولی خدا شاهده من اون حرفارو نزدم که رفتن به زهرا گفتن
تحمل ندارم عشقم چی فکر کرده در مورد من اصلا باورم نمیشه
فقط دوستم خبر داره قراره برم برا5شنبه بلیت هست آنکارا
میرم بگیرم شاید به زهرا هم نگم نمی خوام دیگه ناراحتش کنم
هرچند خدافظی نکردن باهاش برام خیلی سخته...
دنیایی که بدون زهرا باشه رو نمی خوام نه درس نه زندگی هیچی
برا من زهرا مهم بود ولی افرادی حرف در آوردنو بعضیام شنیدن رفتن به زهرا گفتن
زهرا هم باور کرده...هی خدا
نظرات شما عزیزان: