امروز روزه برام سخت گذشت هم گشنم بود هم تشنه
عصر رفتم هم کارگاه هم باشگاه
حسابی گشنه شدم اما اصلا زمان افطار نتونستم چیزی بخورم
خبر نداشتیم همسایه ها حسابی تعریفمون کردن!!!
مامانم میگه حسابی تعریف میکردن ازت منم میگفتم اره اره...-oo-oo--
مامان مام بلد نیس که تعریف کنه حالا آبجی
بزرگه بود یه چیزی یه طوری تعریف میکرد همه بمونن!!!
آبجی بزرگه احساساتشو نمیگه اما زود زود دل تنگ من میشه
از مامانم که بیشتر. آبجی کوچیکه که همیشه انشاهامو مینوشت 20میشدم!!خخ
خیلی مهربونه چون احساساتشو بیان میکنه شاید
خیلیم دهنش قرصه!!زمان درس خوندن که حسابی درس خون بود
همیشه شاگرد اول میشد اما خونه اصلا درس نمی خوند
نمیدونم چطوری 20میگرفت کل انشاهای کلاسشونو مینوشت...
خب بابام زیاد دختر دوس داره مامانم اصلا فرق نمیذاره به بچه هاش
اما میگه منو بیشتر دوس داره ولی موقع عیدی دادنو....اینطور که نشون نمیده!!
همسایه ها بیشتر از خانوادم جویایی درسم هستن که کی تموم میشه!!!!
بابام زیاد اهل گردشه هر وقت بگی آماده رفتن به مسافرته!!!
آها یه چیزی خب زهرا خیلی مزاحم داشتو....
عینا مامان منم مثل زهرا بوده وضعیتش حتی بدتر...
مامان منم زیاد خاطر خواه داشته و حتی مادر بزرگم میگه تهدید میکردن
دخترتونو میدوزدیم... مامان من خیلی مغرور بوده طوری که
هم سن زهرا بوده میگفته شاه هم بیاد نمی تونه غلطی بکنه تهدید کنن
مامان من و دوستاش یه گروه 15نفره بودن از دخترا با هم همه جا میرفتن
از لحاظ قیافه هم مامان من بهتر از خواهراش بوده
شاید الان تنها دلیلی که دخترارو بهتر درک میکنه همین مسله هس که
خودش اینطور شد بود جوونیاش
نظرات شما عزیزان: