با اینکه زهرا خیلی بهم فحش دادو..
اما سرنماز دعاش کردم..شام هم نتونستم بخورم
خیلی حالم بده..چطور تونست بهم اون حرفارو بگه
من سرکار بودم انتن نبود گفت زنگ بزنم بهش اما انتنی نبود
بعد بهم میگه بی عرضه..خیلی سخته شنیدن این حرفا و دم نزدن
اگه بی عرضم بره ببینه هم سنهای من میتونن کارایی که من میکنمو انجام بدن یا نه
روزی میرسه که بدونه اشتباه فکر میکرده
طول این سالها چقدر زجر کشیدم اما همیشه خواستم زهرا خوشحال باشه
هر کاری از دستم برمیومد میخواستم انجام بدم فقط اون خوشحال بشه
اما اون برعکس متوجه شده اینش خیلی سخته خدایااا
حتی بعضی کارارو بهش نگفتم تا یه زمانی بدونه اون برام مهمه و بس
هر وقت دختریو گفتن بهم...گفتم نه یه گل هست و تمام
اما الان این گل تنهام گذاشت ...
اما قصه من شد تنهایی..من حتی سلامم بدم بهش باز بهم فحش میده
ناراحتش کردم قبول دارم..اما هزار برابر خودم ناراحترم از نارحتی اون
وقتی بهم میگه مزاحمی چی میتونم بگم
حتی نذاشت بگم چجوری جبران میکنم
وقتی ناراحته فقط ناراحته دیگه بهم فرصت حرف زدن هم نمیده
مگه میشه من بخوام ناراحتش کنم؟؟؟؟
من خودمو مقصر میدونم اما اون حتی نذاشت حرف بزنم
خدایاااا چرا؟؟؟
نظرات شما عزیزان:
|